جنگ چهره زنانه ندارد
کتاب جنگ چهره زنانه ندارد ، اثری از سوتلانا آلکسیویچ است . در این کتاب از زنانی روایت شده است که بهترین سال های جوانی خود را در جنگ سپری کرده اند . سرنوشت این افراد تا همیشه به زیر سایه جنگ باقی مانده است .
نویسنده در این کتاب ، صدای زنانی شده است که سربازان جنگ بوده اند و از نگاه آنان ، جنگ را برای مخاطب به تصویر می کشد .
این کتاب به عده اقرادی که به روح انسان علاقه مند هستند ، توصیه می شود .
درباره کتاب جنگ چهره زنانه ندارد
کتاب جنگ چهره زنانه ندارد را می توان جزو دسته کتاب مستند قرار داد . حتی می توان این کتاب را به عنوان یک اعتراف نامه شناخت .
این کتاب ، روایتی از خاطرات زنان و دختران روسی است که در زمان جنگ جهانی دوم ، رویا های دخترانه خود را فراموش کرده و سرباز شدند .
به طور معمول زنان به عنوان پرستار و پزشک در جنگ شناخته می شدند . اما این کتاب داستان زنان و دخترانی را برای شما شرح می دهد که داوطبلانه به عنوان سرباز خود را معرفی نموده و به خط مقدم جبهه رفته اند .
زنان و دخترانی در این کتاب روایت شده اند که شانه به شانهمردان ، اسلحه دست گرفته اند ، تیر اندازی کرده اند ، پل ها را منفجر کرده اند و در مقابل نازی ها اسیر و کشته شدند . آیا می دانستیدکه تعداد این زنان و دختران به بیش از 500 هزار نفر می رسد .
سوتلانا آلکسیویچ ، توانسته است در طی مدت زمان 4 سال ، کتاب را به نگارش درآورد . از در طی این 4 سال ، به بسیاری از روستا ها و شهر سر زده است و با آدم هم متفاوتی سخت گفته است .
خیلی از این افراد به علت سختی آن روز ها از بیان آن خودداری نموده اند . اما در نتیجه نویسنده توانست شاهکاری بی نظیر از رنج و درد زنان روسی سرباز جنگ جهانی را گرد هم جمع آوری کند .
بخشی کوتاه از کتاب جنگ چهره زنانه ندارد :
درباره چکمه های مردانه و کلاه های زنانه : ” ما توی زمین زندگی می کردیم … مثل موش کور … بهار که می شد یه شاخه می آوردی و می ذاشتی رو تاقچه . تماشاش مس کردی و شاد می شدی . آخه فردا ممکن بود نباشی . به این خاطر به خودت فکر می کنی و سعی می کنی شاخه رو به خاطر بسپاری … از خونه برای یکی از دختر ها لباس زنانه پشمی فریتادن . ما حسودیمون می شد . با این که می دونستیم امکان پوشیدن لباس شخصیتو جنگ وجود نداشت . ارشدمون که مرد بود غر زد و گفت : ” بهتر بود واسه ات ملافه می فرستادن . فایده اش بیش تر بود. ” ما ملافه نداشتیم . بالش هم نداشتیم . رو شاخه ها می خوابیدیم . روی کاه . اما من یه جفت گوشواره داشتم که همیشه از بقیه مخفی می کردم ، قبل از خواب گوشواره های رو می ذاشتم رو گوشم و باهاشون می خوابیدم …
وقتی برای اولین بار مچروح شدم ، نه می تونستم بشنوم ، نه می تونستم حرف بزنم . به خودم گفتم اگه نتونم دیگه صحبت کنم ، خودم رو میندازم زیر قطار .
منی که این قدر قشنگ می خوندم یک دفعه صدام رو از دست دادم . خوشبختانه صدام برگشت . احساس خوشبختی می کردم ، وقتی گوشواره هام رو گوشم کردم رفتم سر پست نگهبانی ، از خوشحالی فریاد می زدم : ” جناب سروان ، نگهبان فلانی گزارش می دهد … ”
- ” ببینم این چیه ؟ “
- ” یعنی چی که چیه ؟ “
- ” گمشو از این جا ! “
- ” چی شده مگه ؟ “
- ” فورا گوشواره هات رو در بیار ! چه وضعشه ؟ تو سربازی؟ “
جناب سروان خیلی خوشتیپ بود . همه دختر ها به نوعی عاشقش بدن . اون همه اش به ما می گفت که تو جنگ فقط سرباز احتیاجه ! فقط و فقط سرباز !… اما ما دلمون می خواست که زیبا هم به نظر بیاییم … تمام جنگ می ترسیدم که پاهام معلول شن . پاهام خیلی خوش تراش و قشنگ بودن . مرد ها چی ؟ زیاد هم مهم نیست اگه پاهاشون رو از دست بدن . در هر صورت همه اونا رو قهرمان می دونن . شوهری که همه آرزوش رو دارن ! اما اگه زنی معلول بشه ، سرنوشتش تباه میشه . سرنوشت زنانه اش …. ”