مسخ کافکا نشر مجید
مسخ اثری خواندنی از فرانتس کافکا ، نویسنده مشهور آلمانی است . مسخ ، داستانی عجیب گره گوار سامسا است که روزی از خواب بیدار شده و می فهمید به سوسکی قهوه ای رنگ تبدیل شده است .
درباره کتاب مسخ
مسخ ، روایتی از فردی به نام گره گوار می باشد که که یک روز وقتی از خواب بر می خیزد متوجه می شود که به سوسکی قهوه ای رنگ تبدیل شده است . گره گوار به جای این که از این تغییر تعجب کند آن را به عنوان یک اتفاق ناخوشایند قبول می کند .
وی سعی می کند که زندگی جدید خود را با زندگی انسانی خود ، هم جهت نماید . در عین حال باید بپذیرد که اطرافیان و اعضای خانواده وی از او بیزار هستند .
پس از گذشت مدتی ، گره گوار می پذیرد که به موجود منفور در خانواده تبدیل شده است و باید با این وضعیت کنار آید .
فرانتس کافکا ، خود از بیگانگی در محیط خانواده و ترس و احساس گناه در برابر پدر خود در عذاب است . توانسته کلیه مفاهیم را به خوبی در مسخ به مخاطب انتقال دهد .
از این کتاب می توان به عنوان یک رمان سورئال یاد نمود که به سبکی نمادین وضعیت انسان را در شرایطی که به روزمرگی و یکنواختی دچار شده است را به توصیف درآورد .
مسخ به شما می گوید که انسانی که روزی می توانست فردی مثمر ثمر برای خانواده خود باشد و در رفع احتیاجات خانواده بکوشد ، اکنون از کار افتاده و حتی دیگر قادر نیست تا مایحتاج خانواده خود را تامین نماید . وی نه تنها دیگر دوست داشتنی نیست ، بلکه به موجودی بی مصرف و حتی مضر و مورد تنفر خانواده تبدیل شده است . تا حدی که زنده بودنش ، برای اعضای خانواده مسئله ای ملال انگیز به شمار می آید .
آن ها ابتدای ماجرا برای حال او دل می سوزانند و می خواهند که قدردان گذشته او باشند ، اما زمانی که ضبط و ربط کردنش از حدودی می گذرد ، هر کس می خواهد که از شرش خلاص شود .
این خانواده به عنوان سمبل یک جامعه است . جامعه ای که نسبت به افراد ضعیف و ناتوان رحمی نداشته و آن ها را به عنوان افرادی مضر و ممخل آسایش و امنیت جامعه می شناسند .
در کتاب مسخ ، سر گذشت انسانی که جامعه وی را طرد نموده و وادار شده است تا به گوشه انزوا و تنهایی خود پناه ببرد ، به تصویر کشده شده است و شما با کلماتی جذاب متن آن را خواهید خواند .
بریده ای از کتاب مسخ
پدر همیشه توضیحات خود را از سر نو می کرد ، برای این که جزییات فراموش شده را دوباره به یاد بیاورد و یا به زنش بفهماند . زیرا در اولین لحظه به مطلب پی نمی برد . گره گوار از نطق های او به اندازه کافی فهمید که با وجود همه بدبختی ها پدر و مادرش از دارایی سابق خود مقدار وجهی اندوخته بودند ، گرچه مختصر، اما از منافعی که روی آن رفته بود زیاد تر شده بود . از همه پپولی که گره گوار ماهیانه به خانه می پرداخت و برای خودش فقط چند لورن نگه می داشت ، همه را خرج نمی کردند و این موضوع به خانواده اجازه داده بود که سرمایه کوچکی پس انداز بکند . گره گوار سرش را پشت او داشت ، خیلی رود تز مستهلک بکند . و این امر خیلی زود تر تاریخ نجات او را نزدیک می کرد . ولی با پیشامدی که اتفاق افتاده بود خیلی بهتر شد که آقای سامسا به همین طرز ، رفتار کرده بود .
بدبختی این جا بود مه این وجه کفاف خانواده اش را نمی داد که با منافع آن زندگی بکنند ، فقط یکی دو سال می توانستند گذران بکنند و بس . این پس انداز ، تشکیل مبلغی می داد که نمی بایستی به آن دست بزنند و باید آن را برای احتیاجات فوری دیگر بگذارند . اما پولی که برای امرار معاش بود ، بایستی فکری برای به دست آوردن آن کرد . پدر ، با وجود مزاج سالمی که داشت ، مرد مسنی بود که از پنج سال پیش هر گونه کاری را ترک نموده بود و نمی توانست امید های موهوم به خو راه بدهد . در مدت این پنج سال استراحت ، که اولین تعطیل یک دوره زندگی به شمار می آمد که صرف زحمت و عدم موفقیت گردیده بود شکمش بالا آمده و سنگین شده بود .