معجون سحرآمیز در کارخانهی متروک
معجون سحرآمیز در کارخانهی متروک
این کتاب از بخش های مختلفی تشکیل شده و توسط انتشارات هوپا به چاپ رسیده است.
صدای باد میپیچید و صدای نگین که میگفت «بیدار شو!». چشمانش را بسته بود و فقط یک چیز میدید: حرکت پشت سر همِ موشها که مدام دمهایشان را تکان میدادند. خاطراتش دوباره برایش تکرار شدند: موش بزرگی از روی پتویش رد شد. هلیا سه سالش بود. جیغ زد و مادرش دواندوان به اتاق آمد. موشِ کوچکِ خانگی نبود. موش فاضلابیِ بزرگ بود. موهای بدنش سیاه بود و خیلی کثیف به نظر میآمد. مادر خواست که موش را از روی پتو بلند کند. موش وول میخورد و میخواست از دستان مادر فرار کند. دست مادر لرزید و موش روی صورت هلیا افتاد…
در صورت موجود نبودن با شماره ۹۵۰ ۹۵۰ ۶۶ تماس حاصل فرمایید.